سزد گر نیکویی در من ببینی


که خودکام و جوان و نازنینی

به گاه خنده چون دندان نمایی


مرا اندر میان چشم شینی

مسلمان دیدمت، زان دل سپردم


ندانستم که تو کافر چنینی

مه و خورشید را بسیار دیدم


بهی از هر که می گویم، نه اینی

به عیش خوش ترش خوشنودم از تو


که گاهی سرکه گاهی انگبینی

ز جان آیم به استقبال تیرت


که بر من راست کرده در کمینی

بیا گر در همی چینی ز چشمم


به شرط آنکه مهره برنچینی